جمشید خان صباحی آخرین فرزند و تنها پسر کربلائی ابراهیم و خاور خانم بود.در دو سالگی طعم بی مادری را چشید. از این رو تشنه محبت و توجه بود و من دختر بچه دو سه ساله اون موقع اینو خوب حس کردم و به همین طریق وارد قلب بزرگ و مهربونش شدم. شدم نازبالا
من ۳۴ سال کنار کسی زندگی کردم که از ۱۲ سالگی نگران نبودش و جای خالیش توو زندگیم بودم بالاخره اتفاق افتاد در بدترین زمان بدترین مکان و بدترین حال برای من درست یک ماه مونده به اینکه نتیجه تمام ۳۴ سال زحماتش برای من رو ببینه
در عرض ۳ ماه زندگیم تموم شد اونقدر توو این سه ماه برای موندنش جنگیدم که فرصت نکردم درست ازش خداحافظی کنم شاید چون باور نمیکردم بخواد بره و منو تنها بذاره رفت در حالی که من مثل یک جنگجو خسته و بازنده از میدون جنگ برگشتم سر جای اولم توو این مدت نبودش متوجه خیلی چیزها شدم اینکه چقدر عاشق بودم ولی بیان نمیکردم و چقدر عاشقم بود حتی بیشتر از مادرم ولی من ندیدم نفهمیدم این بزرگ ترین حسرت زندگیم شد رفت و من تنهاترین پگاه دنیا شدم به امید روزی که بتونم دوباره بغلش کنم و ببوسمش به اجبار ادامه میدم پدرم ۴ سال به خاطر من از بچه ها نوه ها نتیجه ها خونه زندگی دوست و فامیل گذشت اومد توو یه شهر غریب چون تنها شرطم برای رفتن به اون شهر اومدن اون بود یادمه روزی که داشتم انتخاب رشته میکردم بهش گفتم بابا اجازه بده یه سال دیگه هم بمونم درس بخونم تهران تخصص زنان قبول شم زل زد توو چشمام بغض کرد گفت میترسم توو این یک سال عمرم کفاف نده تخصص خوندنت رو بببینم تو برو هر شهری رفتی نامردم اگر باهات نیام اومدی بابا ولی زدی زیر قولت یک ماه زودتر برگشتی درست یک ماه تا تموم شدن ۴ سال جهنمی برای من توو رزیدنتی زنان که نذاشت بیشتر پیشت باشم بابت این تخصص بهای زیادی دادم روزهایی که پست کشیک میومدم و بیهوش رو تختم میوفتادم به جای اینکه بیام کنارت بشینم و با هم فیلم ببینیم روزهایی که اعصابم از سال بالایی و سال پایینی خورد بود و حوصله حرف زدن نداشتم بابا بعد تو دیگه هیچ کس به حرفام گوش نمیده یعنی اصلا کسی نمیگه که حرف بزن تو تنها کسی بودی که منو برای خود خودم میخواستی فقط وجود خودم
آدرس آرامگاه :
بهشت زهرا از سمت باب الرضا قطعه ۲۴۱ ردیف ۱۳۶ شماره ۷
از طرف :
نازبالا
لطفا شکیبا باشید