برای محمدصالح عزیزم، در پنجمین سال نبودنش...
پنج سال گذشته...
اما هنوز باورم نمیشود که دیگر صدایت را نمیشنوم،
که دیگر آن قد بلند و آن لبخند آشنا، از درِ خانه وارد نمیشود.
محمدصالح جان، رفتنت برای من فقط یک داغ نبود،
انگار تکهای از زندگیام را با خودت بردی.
تو که همیشه با آمدنت خانهمان را پر از خنده میکردی،
با آن شیطنتهای شیرینت، با آن مهربانی بیحدت...
یادته بچههام چقدر دوستت داشتن؟
هر بار که میآمدی، میدویدن طرفت...
تو هم مینشستی وسطشان، شوخی میکردی، سر به سرشان میگذاشتی،
مثل یک قهرمان بودی برایشان.
و برای من… تکیهگاهی، دلگرمی، برادری که هیچچیز جایش را نمیگیرد.
چطور گذشت این پنج سال؟
نمیدانم… فقط میدانم هر روز نبودنت را زندگی کردهام،
با دلتنگی، با بغضهایی که گاهی بیخبر میشکند،
با خاطراتی که گاهی لبخند میآورد، و گاهی اشک.
برادرم،
نه فقط امروز، که هر روز تو را به خاطر میآورم.
در سکوتها، در عکسها، در لحظههایی که دلم تنگ میشود برای صدایت،
برای نگاهت، برای آن آغوشی که همیشه امنترین جای دنیا بود.
امروز، در سالگردت،
دوباره دلم را با یادت گرم میکنم،
برای روحت دعا میکنم،
و به بچهها میگویم، عمو محمدصالح،
همیشه در دل ما زنده است…
روحت شاد، عزیزم…
جایت همیشه سبز.
لطفا شکیبا باشید