دایی من آدم ساده و مهربانی بود
از بس قصه و شاهنامه میدانست دایی قصه صدایش می کردم
تمام کودکی ام پر است از قصه هایش... من رستم و سهراب را با دایی ام شناختم
و چقدر برای سهراب اشک ریختم..
خسته نمی شد اگر بارها وبارها به اصرار ما قصه را تکرار می کرد
آوازش بلند و رسا بود وقتی اشعار فردوسی را میخواند..
دایی من انسان با خدایی بود تمام آیه های قران را با معنی میدانست
اما وقتی سن و سال کمی داشت به جنگ رفت
سوغات جنگ برایش فکر مغشوشِ بدون قصه بود..
قصه هایش حالا سکوتی بود که کمتر به سخن باز می شد..
چند سال بعد وقتی برای رساندن مادرش به آرزوی زیارت سید و سالار شهیدان اورا به کربلا برد دوباره بر اثر بمب گذاری در آنجا آسیب دید و احوالش به هم ریخت
موج در موج...
دایی قصه ها با همه ناسازگار شده بود حتی با جگر گوشه هایش..که این هم سوغات
جنگ بود وهم موج انفجار
دایی قصه ها..
حالا بعد از بیست روز خواب... چشمهایش را روی تمام قصه ها بست
روحش شاد و یادش گرامی
آدرس آرامگاه :
شهرکیان
از طرف :
فرزندان خواهرفاطمه