باید بنویسم که... رفت...کسی که دست هاش همیشه گرم بود...مهربون بود...نه فقط به خاطر اینکه مادربزرگ من بود...چون همه به پاک بودن ذاتش مومن بودن...وقتی فهمیدم رفت...وقتی فهمیدم دیگه نمیبینمش...زمان ایستاد...دلم تنگ میشه...گاهی خیال میکنم هنوز هست...هنوز قصه میگه...هنوز معماهای آسون آسون میگه واسمون تا از جواب دادن بهشون کیف کنیم!