کوچک که بودم غرق دنیای بچگانه خودم بودم و زیاد نمی شناختمش و بیشتر به عنوان بزرگتر ازش حساب می بردیم ولی از وقتی که تونستم بند کفشم رو خودم ببندم فهمیدم پشت این نگاه جدی و مصمم یک قلب مهربونه. از اون موقع به بعد همیشه وقتی می رفتیم پیشش یا می آمد خونمون می نشستیم، پای خاطراتش از زندگی تو اون دوره زمونه و سبک زندگی مردم، خوشی هاشون ،سختی هاشون، از مکتب رفتن و نصف شب مشق نوشتنش که وقتی جوهر نداشت از دود سیاه جمع شده دور فانوس به عنوان مرکب استفاده میکرد، یا داستان قتل پدرش شجاعش به دست خوانین، از خاطرات سفر هاش و حکایت هاش، که همش درس بودن و جذاب و شنیدنی برای من..... همین دو سال پیش که چشماش هنوز سو داشت،خودش کارهاشو انجام میداد حتی نمی ذاشت موقع بلند شدن کسی کمکش کنه. ولی از وقتی چشاش بی رنگ شد می گفت:" بابا کاش زودتر برم خسته شدم، چشام دیگه چیزی نمی بینه، این دنیا رنگ و بویی واسم نداره، دیگه صورتتون هم تشخیص نمیدم"
بغض می کرد و اشک تو چشاش جمع می شد و می گفت: "بابا جون همین که می بینمتون دلم تازه میشه"
پاشو بابا جون...
میدونم خواب بالش یادگاری مادرت دلنشینه ..
ولی خواب بسه بابا جون
قربونت برم
دارن اذان میگن
پاشو...
آدرس آرامگاه :
قبرستان روستای کهیان