پنجاه وهشت سالِ قبل ، در روزهایی نه چندان مشابه با روزهای امروز ، در سال1341دیدگانش به روی دنیایی آکنده از غم و شادی و سختی و آسانی گشوده شد... از همان اَوایل جوانی ، همان روزهایی که هنوز پینه های ریز و درشت، بر روی دستانش جا خوش نکرده بودند ، کار کرد و کار کرد ! نه که فکر کنید چون مردانِ به اصطلاح مرد امروزی بود که ماهیچه هایشان جز برای دست در جیب دیگران کردن ، حرکت نمیکند ، نه! کار از نوع کارگری! همینقدر شریف! همینقدر بی آلایش! روزها و ماه ها و سال ها از پی هم آمد و رفت... حال ، این بزرگ مردِ زحمتکش صاحب خانه و خانواده شده بود. پدر داستانِ ما، با همان عشق و ایمانِ نشسته در وجودش، فرزندانی را بالغ کرد، .. دیگر این سالهای آخر هم مونسش دانه های تسبیح بود و قرآنی که آرام بخش قلبش بودوشرکت درهیئات مذهبی مخصوصا حدیث شریف کساء... با همان سواد خواندن و نوشتن .. سوادش در قلبش تعبیه شده بود. آنچنان خط های مزین به کلمات قرآنی را دنبال میکرد که گویی با هر کلمه روانه ی دیاری دیگر شده است... نهالِ ایمانِ پدرزحمتکشِ ما آنقدر قد بلند کرده بود که در برابر هرگونه طوفانِ سختی و بلا ، فرود نمی آمد و سربلند و مقتدر می ایستاد... حال که درباره اش مینویسیم او نیست... با همان اقتدار همیشگی اش و قلبی سرخ راهی سفری دور و دراز شده است... او که جایش در کنار سالار شهیدان ابا عبدالله الحسین امن و راحت است...ماییم و دلتنگی و جای خالی و انگشتری که درخشِشِ عقیقش، گاهی اشکمان را در می آورد.
آدرس آرامگاه :
بهشت هاجر ملایر