... سرگذشت غم هجران ...
جوان بود و جویای نام. خوش پوش و خوش مَشرب.
عاشق حیات بود به دور از خیال ممات.
سخت کوش و آینده نگر؛
چنانکه حتی اسباب و اثاث برای زندگی مشترک در آینده را هم فراهم کرده بود.
در شادی و سرور ، جلسات دورهمی ، شب نشینی های خانوادگی و محافل دوستانه پیشرو جمع بود، خصوصاً در عروسی ها با دستمال هفت رنگ زیبایش.
گوش جان دادن به موسیقی و آواز قشقایی او را از جا می کند. آرام و قرار نداشت، زمین زیر پایش به ستوه آمده بود از این همه جنب و جوش.
نقش اول قصه ما نامش "حسن" بود ."حسن" در طول سالیان متوالی همواره نقشش در زندگی را به خوبی ایفاکرده بود.
روزها و شبها، ماهها و سالها گذشت و گذشت تا به روز سی آبان ۹۹ رسید.
روز موعود؛
هنگام غروب بود، غروب سرد پاییزی؛ دیگر از ایفای نقش عاجز مانده بود و شور و شوقی برای ادامه حیات نداشت.
نه صدای ساز،نه صوت آواز، نه دستمال هفت رنگ بر فراز دستان، نه پیراهن سفید برتن ،هیچکدام او را به وجد نمی آورد؛
حتی لبخند شیرین پدر،شوق دیدار برادر و خواهر، نگاه مهربانانه مادر ؛همه و همه را به خاطره ها سپرد.
از چیزی یا کسی آزرده بود.
دلش شکسته بود و تا عمق وجودش ترک برداشته بود.
اما سکوت اختیار کرده بود و راز دلش را برملا نمیکرد، حتماً محرم اسرار نمی دید و ترجیح می داد رازش را برای شهود پیش معبود ببرد.
این آرامش قبل از طوفان بود.
تیک تاک ساعت به سختی سپری شد وبه نیمه های شب رسید.
تصمیم سختی گرفته بود،
عطای زندگی را به لقایش بخشیدن.
حتی آخرین سکانس را هم ماهرانه بازی کرد با به اشتراک گذاشتن این جملات به یادگار:
بیلمم نچین گوین باغلادیم یارا من
تِئز قوجالدیم دوشدیم آه و زارا من
باش آغاردی سان کی باتدیم قارا من
هَر نه گَزدیم بیر خوش گونو بولمادیم
کسی چه میداند؛
شاید نوشته های سنگ قبرش را هم انتخاب کرده بود.
" روحش شاد و یادش گرامی"
آدرس آرامگاه :
آباده،بخش صغاد