بابا جان! قلبم خالی است. مرگ تو با تهی شدن وجود من برابر بود. انگار چیزی را گم کردهام و ان چیز تو هستی. ندیدن و نبودن تو برایم سخت است. دیگر منزل پدری برای من چه معنی میتواند داشته باشد؟ وقتی تو نیستی تا باغچه ها را آب بدهی؟ تو نیستی تا در را به روی ما باز کنی و ساکت و آرام یک گوشه بنشینی و بازی بچهها را نگاه کنی. خانه خالی است، قلب ما خالی است.
تکتک سلولهای بودن ما درد میکند. حالا دیگر من از چه کسی سراغ بچگیهایم را بگیرم؟ خاطره اولین کفشهایی را که برایم خریدی، چقدر دوست داشتم. یک بار دیگر تعریفش کن. فقط من بودم و تو. خودمان دو تا رفتیم. چقدر خوب بود. یک خاطرهای هم داشتی که همیشه از بچگی من تعریف می کردي و به من میخندیدی. چقدر عصبانی میشدم از دستت.
حالا بیا و ان خاطره از کارهای بچگانه مرا هزار بار بگو. دیگر نه از عصبانیت سرخ میشوم و نه خجالت میکشم، لبخند میزنم و به آهنگ صدای تو گوش میدهم و ذوق می کنم. دوست دارم بگویم: بابا و تو بگویی: جان بابا؟ انوقت بدانم که سر حال و خوشحال هستی. ان وقت خودم را برایت لوس کنم. بابای خوبم! دیشب توی خواب گریه کردم. وقتی میخوابم تو را میبینم. چقدر خوابیدن را دوست دارم.
آدرس آرامگاه :
حرم مطهر رواق حضرت زهرا