مادرم هیچوقت به من نگفت دوستت دارم...
وقت نداشت...
دستش همیشه بند بود بند بستن بند کفشهای من
که گره زدن بلد نبودم دستش بند بستن دکمه های روپوش خواهرم بود بند مشق های برادرم من اما دوست داشتنش را زنگ های تفریح در لقمه نان و پنیری که در ته کیفم گذاشته بود پیدا میکردم ...
چقدر روزها زود گذشت من بزرگتر میشدم و مادر پیر تر...
حالا که بزرگتر شدم می بینم همه کارهایش بوی دوستت دارم رو می داد
ولی حیف که خیلی دیر فهمیدم
چقدر دلم برای مادرم تنگ شده...
آدرس آرامگاه :
قطعه۲۰۲ ردیف ۱۴ شماره ۴۴