خب سلام، دوباره اومدیم که باهاتون حرف بزنیم اما امروز یه کم متفاوت تره.
اومدیم که غمامونو با هم شریک بشیم و نذاریم هیچکس تنها اشک بریزه.
امروز، یک نفر که همه ازش خاطره داریم، پیش ما نیست. یکی که سالهای سال ما رو تماشا کرد و ازمون مراقبت کرد ولی این چند وقت تو اتاقکش تنها بود... اصلا فکر نمیکردیم که دیگه نبینیمش...
همیشه حواسش بود که کسی به ما و مدرسهمون صدمه نزنه.
حتی مراقب بود هیچکدوممون وسط روز نخوایم غیب بشیم و هر وقت رسیدیم، بیایم تو.😭🙂
مراقبمون بود، از نزدیک شاید نه، اما چشمای افتادهش همیشه نگاهمون میکردن...
صورتش از گذر ایام چروکیده شده بود اما همیشه میخندید. لبخندش تو یاد هممون مونده..
نزدیک هفتاد سالشون بود، اما شاید بار مواظبت از ما پیرترشون کرده بود...
و حالا دیگه نیستن که مراقبمون باشن. دیگه نیستن که از مدرسهمون نگهبانی کنن و حواسشون بهمون باشه.
دیگه موقع رفتن از مدرسه لبخندشون رو نمیبینیم...
شبیه قهرمان قصهها نبود، مدیر و صاحب منصب نبود اما همیشه دوستمون داشت و اماده بود تا از ما مراقبت کنه...
او بابای مدرسمون بود
و الان
مدرسهمون بی بابا شده....
لطفا شکیبا باشید