مادرم به مرگ برادر زاری بکرد
گریبان زسر تا بپا چاک کرد
خراشید روی خود بسر خاک کرد
همی ریخت اشک خون بر مذار
همی میگفت با دیده گان اشک بار
که این چه مصیبت است بر من پیرزار
همی آرام می گرفت نظر می کرد بر آن خاک پاک
همی هق هقش بلند می شد بر آسمان
زدل در خود میکرد دعوای خون
با صدایی لرزان با سینه ی پر زسوز
گلی از باغ قلبش رفته بود
خنجری بر قلب پیرش رفته بود
خدا را ندا میداد که این چه بیهمتی ست
منه فرتوت مانده ام بر این زمین
جوان ناکامم گرفتی بری از کفم این چنین…
از طرف :
خواهران داغدیده