پدر از دست رفته ام!
هرگاه به تو فکر می کنم، آرام می شوم. دلم می خواهد تا برای تو بنویسم و به دست فرشته ها بسپارم تا برای تو بیاورند. جملاتم را می نویسم و با آمدن سر مزارت می خوانم. تو کجا هستی؟ آیا در آرامگاهت هستی؟ یا در قاب عکسی که هر زمان دلم برای تو تنگ می شود، آن را بوسه باران می کنم.
دوست دارم برایت بنویسم و با تو صحبت کنم تا شاید اندکی از دلتنگی ام کم شود. اما پدر از دست رفته ام، تو را به جان مادر قسمت می دهم با من حرف بزن. برای آرامش یافتنم، صدای تو را می خواهم. دل می خواهد چیزی از من درخواست کنی تا بگویم: چشم! دلم می خواهی سراغی از من بگیری ولی افسوس نمی گیری. باور نمی کنم که دیگر نمی توانم صدای تو را بشنوم.
هر گاه پیرمردهایی که تسبیح به دست گرفتند را می بینم، با یاد تو می افتم، که همیشه تسبیح می گرداندی و می گردانی. من می گفتم: بابا، تسبیحت را به من بده تا با آن ذکر بگویم. تو می گفتی: با انگشتانت ذکر بگو. بابا دستانت را به من بده، دلم می خواهد با انگشتان تو ذکر بگویم.
گاهی ناگهان از جا بلند می شوم و بهانه تو را می گیرم. به اتاق خالی تو می روم و کتابهایت را که روی آنها خاک نشسته است، می بینم، من به اندازه ذره ذره گرد و غبار هزاران بار غصه و اندوه می خورم. چقدر دلم می خواهد اینجا بودی و برای من کتاب می خواندی. آنجا که لقمان به پسرش نصیحت می کند که پدر و مادر را سپاسگزاری کن و من به خاطر تو شکرگزاری کنم و از تو بابت همه چیز تشکر نمایم.
از طرف :
خانواده
لطفا شکیبا باشید