بابا جان کلمات دختر سه ساله ات تقدیم تو باد
بارها گفتهاند خندههایت زیباست!
میدانم لبخندم را از تو به ارث بردهام!
از تو شروع میکنم برای نوشتن.
سالهاست که من حبس شدهام کنار تنِ سفیدپوشت و به تو نگاه میکنم.
زمان از آن روز متوقف شد؛
وقتی گفتم بگذار برای آخرین بار ببینمش.
هوا سرد بود اما قلبم داشت مثل خورشید همه چیز را گرم میکرد.
باید خانموار رفتار میکردم اما دردِ دلتنگی روی شانههای کوچکم سنگینی میکرد. خیلی سنگینی میکرد؛ درد ندیدنت، نبودنت، همیشه رفتنت و قولی که ...
قلبم میدانست هیچگاه بازنمیگردی.
گفتم نرو. گفتی زود میروم و برمیگردم.
گفتم نه تو برنمیگردی.
حرفم با غبار غم مخلوط شد و روی صورتت نشست انگار خودت هم میدانستی رفتنی شدی. این را همه چیزت داد میزد؛ صورتت، سکوتت، عکسی که گرفته بودی و دیگر نمیخندیدی. انگار تو هم لمس فرشتهی مرگ را حس کرده بودی.
جثهی کوچکم دهان باز کرد و اشکها بیرون ریختند.
چشمانت را بستی تا درد من را نبینی. رفتی بیرون. فکر کردم بدون خداحافظی میروی. فکر کردم دوستم نداری.
فکر کردم آخرین لبخندت را دیگر نخواهم دید.
فکر کردم...
اما چند دقیقه بعد دوباره از در وارد شدی. لبخند همیشگیات نشست روی صورتت.
جلوی پاهای کوچکم زانو زدی و محکم بغلم کردی.
میخواستی جای همهی کسانی که دوست داشتی من را بغل بگیری.
سِر شدم.
میخواستی تمام مِهری که برایت مانده را به رگهایم تزریق کنی تا درد نبودنت را بتوانیم تاب بیاوریم.
آخرین آغوشی که میخواستم تا پایان دنیا کش بیایید، هزار پاره شد و تو رفتی....
کف دستانم را جلوی صورتم گرفتم. حالم بد بود. اتاق دور سرم میچرخید.
از اینکه تو میروی و هیچ کاری از دستان کوچکم برنمیآید. چرا برای تو میشد؟ چرا برای من؟
من همان روز مردم. از من یک مردهی متحرک روی زمین کاشته شد.
بزرگترین تکه از قلبم را کَندم و روی سینهات گذاشتم تا سردی خاک جسمت را نلرزاند.
قلبت ایستاده بود. حاضر بودم قلبم را کامل به تو بدهم. زندگی چه معنایی داشت؟ برای چه من زنده بودم وقتی دیگر تو نبودی؟ وقتی برای همیشه، زیباترین لبخند جهان به خاک سپرده شده بود؟
آدرس آرامگاه :
گیلاگجان
لطفا شکیبا باشید