اینجا فقط از درد بی پـــدر
بودن مینویسم
تا مگر اینکه دردش انــدکی التیام پیدا کند
اما نمیـدانم چرا هر چه مینـوسم
دردش بیشتــر و بیشـتر میشود....
باز چهارده دی ماه و آن روز لعنتيه سرد وبرفی
بــاز دلتنــــگ و بی قـــــرارم
و بــاز دلـــم به وســعت
سیــــاهی جاده ی احســاس ،گرفـــــت
با چشمــانی بارانی
قلـــم به دســـت می گیــــرم
و می نویســـــم،،،، پــدررررر
دلم میخواهد روزهای بی تو را هرگز نشُمارَم
تا همیشه بگویم انگار همین دیروز بود....
ولی لحظه لحظه اَش را شُماردم به امید اینکه فردایش بیایی ولی هفده سال گذشت و...
به راستی که چه زود،دیر میشود