هشتاد و اندی سالِ قبل ، در روزهایی نه چندان مشابه با روزهای امروز ، در سال ۱۳۱۳ دیدگانش به روی دنیایی آکنده از غم و شادی و سختی و آسانی گشوده شد...
از همان اَوانِ جوانی ، همان روزهایی که هنوز پینه های ریز و درشت، بر روی دستانش جا خوش نکرده بودند ، کار کرد و کار کرد ! نه که فکر کنید چون مردانِ به اصطلاح مرد امروزی بود که ماهیچه هایشان جز برای دست در جیب دیگران کردن ، حرکت نمیکند ، نه! کار از نوع کارگری! همینقدر شریف! همینقدر بی آلایش!
روزها و ماه ها و سال ها از پی هم آمد و رفت...
حال ، این بزرگ مردِ زحمتکش صاحب خانه و خانواده شده بود.
فرزندانی که ذاتشان بی شباهت به ذاتِ پاکِ پدرشان نبود.
پدر داستانِ ما، با همان عشق و ایمانِ نشسته در وجودش، فرزندانی را بالغ کرد، که جز افتخار و سربلندی هیچ لکه ی سیاهی در پرونده شان یافت نمیشد.
فرزند ارشدش چهار سال محبوسِ دستِ رژیم بعثی عراق بود. اینکه این شریرانِ زمان چگونه عرصه را بر این جوان تنگ کردند بماند...
دیگر فرزندش مسیری سر راست برای سوق به سوی بهشت یافت و پر کشید و شهید شد...
فرزندان دیگر نیز، هر کدام به نحوی، درس های آموخته شده توسط پدرشان را پس میدادند و خدمت میکردند به جامعه و وطنشان...
یکی معلم بود و دیگری پاسدارِ آرمان و آرزوهای انقلابی!
و دخترانی که دست پرورده ی همان پدر بودند و جامه ی صبر و شکیبایی ذره ای به تنشان بزرگی نمیکرد!
این سال های آخر هم مونسش دانه های تسبیح بود و قرآنی که آرام بخش قلبش بود...
سواد خوانداری و نوشتاری نداشت...
سوادش در قلبش تعبیه شده بود. آنچنان خط های مزین به کلمات قرآنی را دنبال میکرد که گویی با هر کلمه روانه ی دیاری دیگر شده است...
نهالِ ایمانِ پیرمردِ زحمتکشِ ما آنقدر قد بلند کرده بود که در برابر هرگونه طوفانِ سختی و بلا ، فرود نمی آمد و سربلند و مقتدر می ایستاد...
حال که درباره اش مینویسیم او نیست...
با همان اقتدار همیشگی اش و قلبی سرخ راهی سفری دور و دراز شده است...
او که جایش در کنار شهیدش امن و راحت است...ماییم و دلتنگی و جای خالی و انگشتری که درخشِشِ عقیقش، گاهی اشکمان را در می آورد.
آدرس آرامگاه :
ملایر