ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله ی نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم.
و بعد،
ناگهان اوج گرفت و رفت بالا و بالاتر، تا آن جا که با آبی آسمان در هم شد.
ته کوچه را نگاه کردم، پدر را ندیدم.
او رفتهبود و من مانده بودم با بار سنگینی که بایستی به دوش میکشیدم...
پدر رفت
و میدانست که دخترک تا همیشه چشم به بازگشت او دارد...